از کلانتری زدم بیرون بطرف...

السلام علیک یا روح الله، سلامی به خمینی کبیر و بطرف...

تاکسی... قطعه شهدا؟؟؟ از کجا شروع کنم خدا؟ اِ... انگاری اونجا یه نقشه راهنما زده...!!! همه قطعه ها ردیف و شماره ها رو که دل حواله داد یادداشت کردم و بطرف...

شهید عطری رو یادتونه؟؟؟!!!

رفتم زیارتش برا اولین بار همی که رسیدم چندمتری مزار شهید پلارک عطر بهشتو حس کردم، بوی عطر محمدی که تا حالا مانندش به مشامم نخورده بود

سنگ قبر شهید یه جوری بود فک کردم باید خیس باشه دست کشیدم رو سنگ مزار تا شاید نمشو حس کنم و دستم عطری بشه ولی غافل از اینکه  دستای آلوده به گناه  من نمیتونه بوی بهشت بگیره، شایدم اون بوی فرشته هایی بود که میان زیارت قبر شهید پلارک، ولی نه احمد خودش از همه فرشته ها فرشته تر هس و شک ندارم این بوی عطر تن احمدهس که از بهشت به زمین میرسه...

به نیابت از همه فائزون هشتیا...

بطرف...

یه مزار بزرگ 3 رنگ بود که روش چیزی ننوشته بود و یه تابلو فارسی انگلیسی بالاش!!!

دهلاویه رو یادتونه؟؟؟ بوسه زدم بر مزار چمران...

اما داشت شب میشد و باید از جنوب تهران میرفتم شمال تهران تازه هنوز زیارت امام خمینی مونده بود و باید تا قبل از 11 شب برسم تاکسیای لواسون.

از طرفیم تازه بهشت تهران رو پیدا کرده بودم و باید دیگر دوستانمون رو هم زیارت میکردم و سلام فائزون هشتیا رو بهشون میرسوندم...

 



تاريخ : شنبه 29 شهريور 1393برچسب:, | 17:31 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

بیستوسوم چهارم فروردین بود که تشویقی 3روزه گرفتم رفتم واسه اعتکاف(البته قرار بود برم بازداشگاه ولی بجاش3روز رفتم مسجدنجارکلا لواسان بازداشت خدایی) البته تقریبا نصف تهرانو از ساعت 7عصر تا 12 شب واسه اعتکاف چرخیدم تا آخر رسیدم همو مسجد حوزه کلانتری خودمون(اینم داستانش طولانیه ولی نمیگم)

خلاصه اعتکاف که تموم شد برگشتم کلانتری که یه عکس توی تابلو اعلانات توجهمو جلب کرد نوشته شهید هادی جوان دلاور(دقیقا عکسی که تو تصوبر دست همکاراست)

از بچه های شیفت شب هرکی پرسیدم نمیشناخت و داستان شهید شدنشو نمیدونس

فردا روز بعدش رفتم سایت خبری ناجا تا یلاخره داستان شهادت جوان دلاور رو فهمیدم، البته فکر نمیکردم تو تهران هم کسی بتونه شهید بشه ولی هادی تونست...

دیگه هر روز پشت بیسیم بچه های گشتو آمورش میدادم که توی ماموریتاشون با نهایت دقت و احتیاط عمل کنن که ترفیعی نگیرن...!!!

آخه یه روزم که تو نمازخونه مراسم ترفیع درجه یکی از بچه ها کلانتری بود منم گفتم ایشالا به درجه رفیع شهادت نائل بشن یه صلوات محمدی...                      که خنده و صلوات بچه ها غاتی شدو رئیسمون گفت عجبا!!! خوبه تو نشدی مسئول ترفیع درجه!

بگذزیم از این حاشیه ها...

بیشتر از یه ماه از خدمتم مونده بود که تصمیم داشتم در اولین فرصت برم یهشت زهرا ولی خدمتم 1خرداد تموم شد و نتونستم برم بهشت زهرا...

1خرداد خورد به پنجشنیه و ما موندنی شدیم تا شنبه...

 



تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 23:27 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام به همه همسفرا و دوستان عزیز که بقول (امانتی کهنه) شدن سوغات

اصلا سوغات ماه رمضونم شدید دیگه، آخه یدفگی ماه رمضون همتونو اورد...

بگذریم، خاستم از اینکه با اومدنتون خاطراتمونو تازه کردید و به وبلاگ حالوهوای رمضونی دادید تشکر کنم و قبل از شروع هرچیزی میخام از همتون بخاطر لحن تندم تو پستای قبلی عذرخواهی کنم. آخه نباید با دوستای شهدا اینجور حرف میزدم، منی که گناهام قلبمو تیره و تار کرده نباید از دیگران توقعی داشته باشم. ولی نمیدونم چرا هروقت گناه میکنم پشیمونی بعدش منو به اینجا میکشونه(البته از خجالت ساکت میامو میرم). به هرحال ببخشید که لطافت بیان نداشتمو دل شماروهم شکوندم...

ولی بازم گله دارم از اونایی که میان نظر میدنو میرن ولی پست نمیذارن...

یکی از همسفرامون گفته بود خیلی از دوستان بخاطر خصوصی شدن وبلاگ دلگیر بودن ولی من این حرفشو قبول نکردم و در جوابش نوشتم:

اینجا خصوصی نبوده و نیس، کسی اشتبا نکنه، اگه فقط خاطرات چندتا از بچه ها وبلاگ رو آراسته بخاطر کم کاری دوستای دیگه هست که مطلب نمیذارن...

پس حالا که به قول سیب به برکت ماه رمضون دور هم جمع شدیم بیاین دوباره عهدمونو تمدید کنیم



تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 17:47 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

   



تاريخ : پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:, | 1:57 | نویسنده : پلاک |

 



تاريخ : پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:, | 1:54 | نویسنده : پلاک |

اول بگم که دیگه برا شما مطلب نمیذارم که بخاین استقبال کنید یا نکنید، اونقد غرق دنیا شدید که دیگه حتی به وبلاگ سر نمیزنید دیگه چه برسه نظر و استقبال. میدونم اکثرتون گوشی دارید که بتونید باهاش به وب سر بزنید همه هم بخاطر واتساپو لاینو مامانش اینا هم که شده طرح اینترنت دارین. نگو وقت نمیکنم، چطور واسه چت وقت داری!!!                      بی خیال دیگه

دوم بگم ادامه مطلب قبلی در مورد شهید جوان دلاور رو بعدا میزارم

سوم بگم امشب دلم هوایی شد وقتی دیدم از شبکه 2 داره دعای کمیل از کنار یادمان شهید چمران در دهلاویه پخش میکنه که یاد شهید چمران منو به اینجا کشید

ولی سودوکو چه ربطی داره به شهید چمران!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟

کی یادشه وقتی داشتیم می رفتیم جدولای سودوکو رو بین بچه ها تقسیم کردن و برا نفرات اول تا سوم جایزه گذاشتن؟ خوب بعدش که رسیدیم پادگان کرخه همه بجا استراحت دنبال حل سودوکو بودن تا اینکه حدود نصف شب بعضیا به جواب رسیدن. بعدشم که جوابا دادیم تحویل نوبت به قرعه کشی رسید که اگه اشتباه نکنم ظهر روز بعد وقتی میرفتیم به طرف دهلاویه یعنی جزابه آقا کیخا اومد تو اتوبوس و قرعه کشی کردن. چندنفری از خواهران بودن و من تنها از برادران که جواب داده بودن و حالا نوبت قرعه کشی بود. خوب منم مثل خیلیا دیگه دوس داشتم اسمم درآد ولی از بین این همه خانم سخت بود اسم یه دونه آقا درآد که دیگه نگاهی انداختم رو عکس رو پیرهنم و گفتم رفیق پرچممونو ببر بالا و سپردمش شهید چمران!!! (یادتونه راوی میگفت از اینجا یه شهید رو برا خودتون دوس بگیرید؟ دوست من شهید چمرانه)

که2تا اولی خواهران و سومیشم شهید چمران جوابمو داد. که جایزمونم شد نفری 2تا 5 هزاری. یکیشو انداختم تو معراجو شهدا که همو شبش رفتیم

و دومیشم تقدیم کردم به همسفرامون که دلنوشته ای کوتاه روش بنویسن...!!!(دیدی 2تا 5هزاری بی ارزش چقد با ارزش شدن؟؟؟ بخاطر این بود که متوسل شدم)

این بود داستان اون 5هزاریه که داخل اوتوبوس میچرخید و خیلیا سوال شده بود براشون



تاريخ : پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, | 22:36 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام به همتون

خیلی وقته که ندیدمتون

دلم تنگ شده براتون

منم، عاشق کربلاتون...

بچه ها منو شناختین؟؟؟ نوچ...

حتما من رو هم مثل فائزون8 فراموشم کردین!!!   ولی نه فائزون هشتیا اونقدرا هم بی وفا نیستن... میدونم سرمیزنید ولی یادتون میره پست بفرستین یا نظر بذارین!!!

خوب بگذریم دیگه، الان که برگشتم میخام اول از یه شهید براتون بنویسم که شاید کمتر اسمشو شنیده باشید.

شهید هادی جوان دلاور که از بچه های دلاور گروه ضربت بودش با اصابت نارنجک به سروصورتش تا 2 ماهی بدلیل شدت جراحات بستری بود و بعدشم شهید شد.

هادی فقط 30 سال داشت و تازگی ازدواج کرده بود او از بچه های ضربت سرکلانتری هشتم نیروانتظامی تهران بود که توی ماموریت چهارشنبه سوری سال 92 نارنجک دست ساز به سرش اصابت کرد و...

حدود 2ماه توی بیمارستان لقمان بستری بود و نهایتا بامداد روز چهارشنیه 93/2/24 به فیض عظیم شهادت نائل شد.یادتون باشه هادی از شهدای نسل سوم هستش...

حالا میدونید چرا اومدنم با درج مطلب از شهید جوان دلاور شروع شد؟؟؟

بهتون میگم...

ولی باید ببینم کسی ازم استقبال میکنه یا نه...



تاريخ : سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:, | 21:3 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

سلام به همه ی دوستانی که از این وبلاگ دیدن می کنن . نمیخوام جمع رو خصوصی و محدود کنم چون این وبلاگ خصوصی نیست و میدونم خیلی از دوستان بابت خصوصی شدنش دلگیر بودن . سعی خودمون رو می کنیم که دیگه این اشتباه تکرار نشه ، البته رو کمک همه عزیزان حساب کردیم. حلالمون کنین..

دوستای خوبم دوباره قسمتم شد و رفتم کربلای ایران . کلی سوغاتی براتون آوردم . ان شالله که خوشتون بیاد..

بعد از کلی غیبت و نبودن حالا می خوام شروع کنم و تمام خاطرات سفر رو براتون تعریف کنم ، البته نه یکجا . کم کم ..

حیف که کوتاهی کردم و خیلی از بچه ها رونشد با این وبلاگ آشنا کنم. اما اگه عمری باقی باشه و بازم قسمتم بشه ، سعی دارم اینبار کاری کنم که همه ی بچه های راهیان ( نه فقط یه اتوبوس ) با این وبلاگ آشنا بشن. دعا کنید سال بعد هم طلبم کنن و از عهده این کار بر بیام.

التماس دعا



تاريخ : شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, | 13:41 | نویسنده : پلاک |

به نام خدای شهدا

شلمچه بودیم آخرین مقصد ، مقصد خداحافظی های سوزناک و پراشک....... 
بعد از نماز مغرب و عشا که به جماعت خوندیم نشستیم که یکی از همرزمای شهدا برامون صحبت کنه............ 
بعد از صحبتاشون بهمون فرصت دادن که چند ساعت با خودمون خلوت کنیم...... 
حالم هم خوب بود هم بد... 
خوب بود چون خاک زیر پام از طلا با ارزش تر بود و این عین آرزوم بود که روی این خاک بوسه بزنم ...... 
بد بودم چون اشکام مجال نمیدادن و تمام دردکشیده هایی که بهم گفته بودن برای دردشون دعا کنم که راهی برای درمانش شهدا پیش خدا وساطت کنن تو خاطرم هرلحظه پررنگ تر میشدن و سیل اشکام بیشتر و صدای هق هق و فریادم بیشتر و بیشتر میشد......

خواسته یا ناخواسته از جام بلند شدم و از بچه ها دور شدم ، نمیدونم چقدر دور شدم اما اونقدر بود که صدای بچه ها در حد پچ پچ به گوشم میرسید..........
زانو زدم ، زار زدم ، خدا رو صدا کردم ، ناخواسته سرم به سجده رفت و زیر لب لااله الا الله زمزمه می کردم ، کم کم صدام از زمزمه تبدیل به فریاد شد ، فریاد به همراه زار زدن ......
دلم واسه خونمون تنگ نشده بود ، دلم شهر و شلوغیاشو نمیخواست ، دلم آدمای هزار رنگ و رنگارنگ نمیخواست ، دلم ترافیک نمیخواست ، دلم استاد و دانشگاه نمیخواست ، دلم جمع دوستام رو نمیخواست ، دلم اینجا و آرامش شلمچه رو میخواست.............
از حالت سجده دراومدم که برگردم اما پای رفتن نداشتم پاهام به جای عقب رفتن به جلو حرکت کرد عقلم عقب رو میخواست اما عقلم جلوی احساسم زانو زد و با چشمای گریون به طرف جلو رفتم.....
نمیدونم چند قدم رفتم اما زیاد نبود که افتادم تو یه گودال...
(به ادامه مطلب بروید)


ادامه مطلب
تاريخ : 29 خرداد 1392برچسب:, | 21:52 | نویسنده : |

از خودتون یاد گرفتم که از آخر شروع کنم...............



تاريخ : 29 خرداد 1392برچسب:, | 21:48 | نویسنده : |

سلام به همه.

 فرارسیدن ماه رجب، ماه استغفار امت پیامبر(ص) ، ماه بزرگ خدا رو به همه عزیزان وبلاگ نویس تبریک میگم.(التماس دعا دارم)

یه حسی یا یه فکری باهام هست که شبیه اینه::

فکرمیکنم خدا با دستهای خودش پلهای برگشتمونو ساخته،خودشم منتظر وایستاده و داره مشتاقانه نگاهمون میکنه:

"بنده من..!آهای تویی که داری به دور و برت نگاه میکنی و فکرمیکنی اسمتو اشتباهی صدازدم،  با تو هستم که سعی داری خودتو به نشنیدن بزنی، صدای منو میشنوی مگه نه؟

منتظرتم...همه چی برای برگشتت آمادست، ماه مهمونی من نزذیکه، فرصتها رو ازدست نده. برگرد...."

 

خدایا کاش گوشام صداتو بشنوه

این روزها دلم گرفته، خیلی زیاد...

دانشگاه سیستان دوباره نام نویسی داره واسه عتبات عراق و کربلا ؛ خیلی دلم میخاست دوباره قسمت میشد

میدونین:

سفرکربلا کلا درده!

تا وقتی که نرفتی؛ همیشه با خودت میگی کاش قسمتم شه، کاش بطلبه

وقتی کاروانهایی که راهین رو میبینی، وقتی پلاکاردهای ثبتنام رو میبینی، وقتی زیارتنامه میخونی وقتی لباس مشکی میبینی، وقتی حسینیه میبینی و... میگی خدایا کربلا نرفته از دنیا نبرم.

 

وقتی قسمت میشه و میری؛تا وقتی نرسیدی که اصلا باورت نمیشه،یه چیزیه که اصلا تو ذهن نمیگنجه بالاخره داری میری بالاخره دعاهات ، تیکه های شکسته شده دلت کارخودشو کرد.

خودمو میگم: اولین بار که رفتم نجف ، اولین بار که از دور گنبد طلای حضرت علی رو دیدم گفتم :السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا(ع)!!!!!!!! اصلا تو ذهنم نمیومد که الان نجفم نه مشهد،یه چیزی بود که با عقلم جور در نمیومد تا چندسری اول همینجوری بود.

این از ناباوری هایی که توسفرت داری، اونقدر محو تماشایی اونقدر ذهنت مشغول(مشغول  اسمو چهره دوستان و آشنایانی که التماس دعا گفتن ، یا اونایی که نگفتن اما میدونی دلشون واسه این سفر پرمیزنه ، تک به تک، دونه به دونه میاد توذهنت، از دوست و رفیقای بچگیت بگیر تا کسایی که تا دم اتوبوس همراهیت کردن.) هست که تا به خودت بیای حداقل یه روز گذشته. دوسداری از تک تک لحظه هات استفاده کنی.

این که میگم درده چون باهر غروبش استرس اینوداری که یه روز دیگه هم تموم شد و هنوز اونجور که میخاستی اونجور که باید ازش استفاده نکردی.

وقتی موقع خداحافظیه، بدترین زمان ، بدترین دقایق.... فقط اشکته که جاریه، فقط دلته که از ضریح کنده نمیشه، فقط دستته که رو به آسمون بلنده که :خدایا بحق حرمت این عزیزت که الان کنارضریحشم، لاجعله آخر العهد منی لزیارتکم. حتی یه دقیقه یه ثانیه بیشترموندن هم واست غنیمته، باخودت میگی لحظه های فراق چقدر دیر میگذشت و لحظه های وصال چقدر زود...

(سعی میکنی اشکتو تند تند پاک کنی تا تصویر ضریح با جمعیت اطرافشو   بهتر و واضحتر بتونی تو ذهنت حک کنی) و...

و اما:

امان امان امان از وقتی برمیگردی، حالیه واسه خودش. دلت تو آتیشه و از حسرت میسوزی . دیگه دست خودت نیس حالو هوات وقتی کاروانها رو میبینی، دیگه نمیتونی با خودت کناربیای که چرا بهتر از زمان استفاده نکردی

معیار پولت میشه سفرکربلا! مثلا:گوشیه یک میلیونو دویستی میبینی بعد پیش خودت میگی با این پول میشه یه سفر دیگه برم تازه بقیشم بذارم بحساب پس انداز شه!!!!!!!! اصلا یکی از هدفهای اصلیت میشه همین تلاش برای دوباره رفتن.

مث یه پر کاه خشکی که نزدیک آتیشه. با کوچکترین گرمایی گُر میگیری.

میگردی،میگردی تو رزومه اعمالت ببینی چیکارکردی که پاداشش یه همچین سفری بوده، اما کاری به این با ارزشی پیدانمیکنی... می مونی  حالا چیکارکنم؟!  بأیّ ذنبٍ فراق؟؟!!!

با خودت میگی فلانی تموم شد، خاطره شد همه چی

دیگه تویی و حسرت یه لحظه تو بین الحرمین بودن

تو می مونی و حسرت دوباره سینه زنی تو صحن و سرای آقا ابوالفضل(ع) /حالووهواش و صفایی که داره غیرقابل وصفه/

تو می مو نی و حسرت دوباره زیارت عاشورا خوندن کنار ضریح آقا امام حسین(ع)

تو می مونی و حسرت دیدن دوباره کنج شیشمین گوشه ضریح

تو می مونی و حسرت دوباره قدم زدن تو خیمه گاه حسینی (جاییکه فقط کافیه ی لحظه تصور کنی بهترین آدمایی دنیا یه زمانی اینجا قدم گذاستن)، واسه نماز حاجت خوندنات

تو می مونی و حسرت دیدن گنید فیروزه ایه کوچیکه  تل زینبیه (و اینکه چفدر چقدر چقدررررر شبیه گنبدحسینه شهدای شلمچست)

تو می مونی و حسرت ریختن گندم برای کبوترای صحن حضرت علی(ع)جایی که واقعا احساس امنیت میکنی

تویی و حسرت نماز خوندن تو خونه حضرت علی (ع)و فاطمه(س)، حسرت نفس کشیدن تو اتاقای کوچیکش 

تویی  و حسرت دورکعت نماز تو مسجد کوفه و سهله

تویی و حسرت باد خنک سرداب امام زمان(ع)

تویی و دیدن غریبی گنبد نیمه کاره ی سامراء 

تویی و حس غریب و آشنایی که تو کاظمین داشتی، تویی و حسرت اینکه دوباره سلام امام رضا رو به پدر و پسرش برسونی

 

خودتی و خودت و خودت...

گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق ساکت شود/ بدیدم و بااااااااااز مشتاق تر شدم

پرحرفیم رو ببخشید اما واقعا جایی پاکتر از اینجا پیدانکردم..حلالم کنین..

ایشالله همه تو بین الحرمین دست جمعی نماز جماعت بخونیم........بعدشم زیارت عاشورا اما نه (من بعید)اینبار از راه نزدیک...

نمیدونم حرف زدنم در این موردها درسته یانه

اگه مایل بودین از خاطرات و دلنوشته ها و حال و هوای اونطرف بگم واستون : از تو به یک اشاره/از ما به سردویدن

 

بقول دکتر انوشه: 

حرفهایی هست برای گفتن، حرفهایی که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرفهایی هست برای نگفتن حرف هایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمیشوند مگرآنکه  مخاطب خویش را بیابند و ارزش هرکس به حرفهاییست که برای نگفتن دارد.

التماس دعا؛ یاعلی

سیب



تاريخ : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:کربلا, | 1:1 | نویسنده : سیب |

سلام  از کجا شروع کنم اخه  موندم بخدا

چند وقت پیش تو دانشگا ههمون همون طور که گفتم شهید گمنام اوردن براشون 

مراسم هفت گرفتن توی مسجد دانشگاه وقتی رفتم شاید باورتون نشه قسمت

خانم ها هیچ کس نبود فقط دو نفر که یکی برا خواب امده بود یکی شایدهم از

سر بیکاری اونجا بود قسمت برادران هم جز چند نفر نبودن اونهم از برادرانی بودنند که

خودشون از بر کذارکنندگان مجلس بودنند

چه قدر غریب بون این مراسم

چه قدر دلم گرفت

هیچ کس برای شهدا وقت نداشت

شاید صاحب عزا رو نمیشناختتند که بیان بهشون احترام بزارن

ادامه بماند با خدتون.......

یه ساعتی گذشت ساعت کلاسی تمام شد طبق معمول همه یرا خواب استراحت

ریختن تو مسجد هر کسی کناری بود یه نگاه کردم اطرافم پرشده بود از ادم ولی

هر کس کار خودشو انجام میداد یکی ارایش میکرد یکی خوابیده بود یکی میخنندید

یکی میخود فضا به هر چیزی میخورد غیر از مراسم هفت مداح به نقطه اوج اعزا

رسید دیگه زد زیر گریه انگار صبر اونم تمام شده بود از این وضع شروع کرد با شهدا

حرف زدن

ای شهدا خوب امدید خوب شد که خودتون امدید تواین شهر

خوبه دیگه خودتون میبینید ما چیمیکشیم

شهدا اینا که چیزی نیست ایام فاطمیه که لباس سیا میپوشیم اینا میخنندند بهمون

شهدا شرمنده میدونیم سخته تونه ولی خوب شد امدید حضورتون دلگرم میکنه

شهدا شرمنده که اینجا کنایه میشنوید

شرمنده وقتی که ما میایم کنارتون ما ه هیچ شما رو مسخره میگیرن

شهدا ما از دوکوهه امدیم از شلمچه از مجنون امدیم از طلائیه از کنار کارون

امدیم اینجا غریبیم

ای کاش بچه های اتوبوس هشت بودیدتا اونجا انقد غریب نبود ای کاش

در پایان میدنم کسی نبود ولی همه کس بود ماد ر صاحب عزا بود                                

 

چشم ها را بايد شست ...

 



تاريخ : 22 ارديبهشت 1392برچسب:, | 22:48 | نویسنده : |

سلام

بیشتر از یک سال گذشت اما خاطراتش هنوز تازه هست ولی دل های ما کهنه شده...

نمیدونم چه بنویسم، از کجا...

فقط میدونم آنقدر دلم سیاه شده که دیگر دستم به نوشتن از آن روزها نمی آید. اما امروز تصاویری از تلویزیون دیدم که مرا به نوشتن وادار کرد

راسیتش حسودیم کرد که واسه شهر ما شهید گمنام نیووردن ولی بعضی همسفرا فردا میرن مهمونی...

راستی بچه ها از همتون ممنونم که همیشه سر میزنید و با مطالب دلنشین و زیباتون فائزون 8 رو صفا میدید؛ از دیگر دوستان هم که مثل من گاه وقتی سر میزنن و مطلبی نمیذارن و نظر هم نمیدن ممنونم ولی کمی بیشتر تامل کنید.

بچه ها ولی همیشه بیاد فائزون 8 هستم. هر وقت میرم شاه چراغ بیاد همتون هستم، اونروز مشهد دعاتون کردم، راستی تا حالا به زیارت چندتا شهید گمنام هم رفتم از شهرهای مختلف که انشاالله در اولین فرصت عکساشو میذارم.

بچه ها اگه رفتید زیارت شهدای گمنام سلام من رو هم بهشون برسونید و بگید دستمو بگیرند که خیلی یهشون نیاز دارم



تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1392برچسب:, | 23:4 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام

دلتنگی رو نمی خوام تعریف کنم چون خودتون به معنای واقعی درک  میکنیدبعداز

راهیان نوردانشگاه وقتی به خونه برگشتم فقط به یک چیزفکر میکردم برگشت 

برگشتن به منطقه به هر قیمتی که شده ولی  خودم خوب میدونستم نمیشه وبه  

خودم میگفتم خدامیدونه که باز قسمت بشه برگردم یا نه !!!گذشت ومن با دلتنگی

ساختم تا اینکه 10فروردین رسید پدر گفت من میرم فکه دلم برا عمتون تنگ شده

هرکی میخواد اماده بشه فردا حرکت میکنیم .من -مادرم-پدرم ویکی از داداشام

راهی شدیم این حرف بابا عجیب نبود چون هر وقت دلش برا عمو میگیره میره فکه

تنها نشونه ای که از عمو هست  اخرین بار تو اون منطقه توی عملیات

والفجر مقدماتی دیدنش.ناباورانه خودم رو روی خاکهای فکه دیدم اما این بار باراهیان نور

تفاوت داشت جلسه خصوصی تر شده بود من که همیشه فکه رو شلوغ دیده بودم

اینبار جز خادمین کس دیگه ای نبود انگار همه چیز اماده بود برای دیدار عمو باپدرم

اولین باری بود که دیدم بابام گریه میکنه اونم بلند نوحه لری میخوند و برار برار

میکرد اه جبه کو برادر های من....

خادمین هم اشک شون در امده بود خلاصه یه صفای کردیم که بماند....

به  کانل کمیل که رسیدیم با خیال راحت نشستم روی خاک دیگه عجله ای نبود

که سریع کاروان داره حرکت میکنه جاتون خالی بچه ها به خدا یادتون افتادم

وبه نیت همه دوستاران شهدا زیارت عاشورا خوندم.

گذشت وقرار به بر گشتن شد تو مسیر بر گشت به پشت سرم نگاه کردم به

عمق بیبابون ها خیره شدم  تو دلم گفتم ای شهدا ممنون ای ولا خدایش خوب

مهمونی بود تشکر ولی خادمی امسال موند تو دلم.

17فر وردین شد روزنامه از کنار در افتاد پاین نوشته بود لرستان میزبان

دو شهید گمنام در ایام فاطمیه که این دو شهید در دانشگاه ازاد تدفین میشوند

سراز پا نمی شناختم حالا ما در حال امده کردن دانشگاه مون برا ای میزبانی

هستیم مشغول درست کردن ایستگاه صلواتی و..... همین کارها که یکی توی

دلم گفت بفرما اینم خادمی وباز من موندن شرمنده شهدا



تاريخ : 20 فروردين 1392برچسب:, | 8:58 | نویسنده : |

 

چند روزی است که دلتنگی امان را بریده

دلتنگی که بوی بین الحرمین می دهد

نمی دانم

تا کی ادامه خواهد داشت

نمی دانم آرام گرفتنش را

دست بر خاک کربلا و شلمچه می گذارم تا کمی وجودم آرام گیرد

اما ...

خداوندا

حال مرا بهتر از خود من می دانی

عطش درونم را می بینی که  هر لحظه ناله سر می دهند

دستانم را رها نکن ،

می دانم سرمایش بیش از آن چیزی است که تصورش را می کردم

اما  

  گرمای وجودت را باور دارم

تنهایم نگذار...

 

 



تاريخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, | 1:59 | نویسنده : پلاک |

سلام بچه ها

دیشب ساعت 6 رسیدم زاهدان

واسه همتون دعا کردم



تاريخ : 23 اسفند 1391برچسب:, | 12:3 | نویسنده : |

دلتنگم ... دلتنگ شهدا ...

بنويس شهيد و بعد برو سر سطر ...

همانجا كه نخل هايش بدون سر نماز مي گزارد و بيدهاي مجنونش به سمت شرجي افق در اهتزازند ؛

از اين خط به آن خط ،

از اين خاكريز به آن خاكريز ،

از اين سطر به آن سطر ،

حالا ديگر اين همه شهيد را كلمه ها تشييع مي كنند.

اصلا اين خط آخر ندارد.

بدون معطلي به جاي نقطه ، اشك هايت را بگذار و برو ....

آسماني ها كمي آهسته تر ،

يك كبوتر ، جامانده است

 

بچه درست 24 ساعتی هست که از منطقه برگشتم گاهی فکر میکنم نباید برم این جور جاها چون دلتنگیش دیوانه وار ه وبتر اینکه هیچ کس حال منو نمی فهمه دلتنگم

 دلتنگ ان خاک غریب که هر قد نگاه میکنی انتهای دلتنگیهایم را  نمی فهمی



تاريخ : 13 اسفند 1391برچسب:, | 22:11 | نویسنده : |

سلام بر تمام بچه های اتوبوس 8

دارم میرم خرمشهر

خیلی خوشحالم

اصلا نمیتونم حسمو بیان کنم فقط میتونم بگم تو فکر خرمشهر و حس و حالی که شما میگفتین و من وقتی میخوندم آه میکشیدم بودم در همین حین صدای پیامک گوشیم اومد با این محتوا که برای رفتن به قدمگاه شهدا اسمم دراومده و بعد از چند بار خوندن عین بچه ها که بهشون اب بنات چوبی میدن بالا و پایین میپریدم و از خوشحالی اشکام سرازیر شد.

خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم

در ضمن مطمئن باشین برای تمام شما دوستان خوبم دعا میکنم

خدایا ممنونم ازت که منو به آرزوم رسوندی

حلالم کنید



تاريخ : 13 اسفند 1391برچسب:, | 14:40 | نویسنده : |

تقدیم به پلاک و تمام کسای که دلشون تنگ شده 

آی شهدا و ما رو قابل بدونید و دعوت کنید که امسال بیایم.

بیایم تا دوباره اشک های ناقابلمون رو برزیم رو خاکی که هنوز که هنوزه متبرکه به جای پای قدم های شما!

 

آی شهدا خسته شدیم از این دربه دری ! از این دو رویی ! از این همه فسادی که تو جامعه هست !

 

خوش به حالتون ، الان در جوار ارباب (ع) نشستید و ما بیچاره ها رو نظاره می کنید که چطور تو منجلاب زندگی گیر کردیم و نفسمون نمی ذاره آسمونی بشیم.

 

آی شهدا دست دلمون و بگیرید و بیارید ما رو پیش خودتون .

آی شهید بهرامی با شمام ، آی شهید پورمشیر با شمام ، آی شهید برغمدی ، شهید حسنلو ،

شهید حاج امینی ، شهید حبیبی ، شهید جوادیان فر ، شهید عسگری باشمام ... بخونید ما رو ، ما

رو دعوت کنید ...

و دلم زمزمه می کنه :

السلام عليكم يا اولياء اللّه و احبائه

السلام عليكم يا اصفياء اللّه و اودائه

السلام عليكم يا انصار دين اللّه

السلام عليكم يا انصار رسول اللّه

السلام عليكم يا انصار اميرالمومنين

السلام عليكم يا انصار فاطمه الزهراء سيده نساء العالمين

السلام عليكم يا انصار ابيمحمد الحسن بن على الزكى الناصح الامين

السلام عليكم يا انصار ابي عبداللّه

بابى انتم و امى طبتم و طابت الارض التى فيها دفنتم و فزتم فوزا عظيما فياليتنى كنت معكم فافوز معكم .


... و شلمچه گفت :




“قدمگاه شهیدان است اینجا، محل رشد ایمان است اینجا؛

کسی که انس با این خاک دارد، برایش کعبه جان است اینجا؛



تاريخ : 13 اسفند 1391برچسب:, | 14:42 | نویسنده : |
آمده ايم كه چه بگوئيم؟
آمده ايم كه چه بشويم؟
آمده ايم كه چه كنيم؟
تجليل كنيم؟
تشويق كنيم؟
عبرت بگيريم؟
پيمان ببنديم؟
تجديد خاطره كنيم؟
يا حتي....سكوت،ابراز شرمندگي و يا حتي گريه!
باشد گريه مي كنيم.امده ايم كه گريه كنيم!
من مي گويم.... شما گريه كنيد..
من مي گويم همكلاسي من جوان بود.... شما گريه كنيد
من مي گويم تازه داشت قد مي كشيد.... شما گريه كنيد
من مي گويم انگار چهره اش در چهره اش مشتي نمك ريخته باشند،مليح بود و نمكين.... شما گريه كنيد
من مي گويم سالم بود،با استعداد بود،خانواده دار بود،ارزو دار بود.... شما گريه كنيد
من مي گويم عطش براي يك نوجوان 16ساله سخت است.... شما گريه كنيد
من مي گويم گلوله مستقيم تانك تناسبي با تن نحيف يك دانش آموز 15ساله ندارد.... شما گريه كنيد
من مي گويم او نترس بود اما باور كنيد محاصره شدن و اسارت يك آدم 40ساله با يك نوجوان 13ساله خيلي فرق دارد.... شما گريه كنيد
آمده ايم حرف بزنيم!!
مگر نه اينكه شهدا زنده اند؟!
مگر نه اينكه دلهاشان براي ما مي تپد؟!
مگر نه اينكه روحشان نگران ماست؟!
آي شهدا با ما حرف بزنيد!!!
خودم ننوشتم...


تاريخ : یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | 20:19 | نویسنده : |

ای شهدا سلام

ای شهدا یا دتون هست.

یادتون هست  چه طور ی ما روکیلومترها کشیدین مناطق تا مارو عاشق خودتون کردین

حال که مارو عاشق کردین رسم عاشقی  یادتون نره

لب تشنه اگر اب نبیند سخت است

شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است

خالصه شهدا

نوکر رخ ارباب نببیند سخت است

شما خیلی مرد ین هیچ وقت کم نزاشتین

یادمه !خوب یادمه راهیان نور جنوب خاستم دادین.راهیان غرب خواستم دادین .مشهد خواستم دادین عشق کربلا دادین !از همه مهمتر خادمی خودتون خواستم دادین اون نه یه بار چند بار خالاصه هر چی خواستم دادین

این روکه به اسفند نزدیک میشیم بیشتر دلم هواتونو کرده مخصوصا از دیروزکه بچه های بسیج دانشگاه زنگ زدن برای جلسه برنامه راهیان امسال  

من شرمنده ام چون خودتون بااین همه بزرگی که در حقم کردین  دیگه رو ندام 

هفته پیش هم از طر ف شما کنار ضریح امام رضا زیارت عاشورا خوندم حالا از تون اینو میخوام دوباره  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                               خادمی شهدا 

ای شهدا منو ضایع نکنید روم زمین نندازید دلم خادمی میخواد



تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, | 19:54 | نویسنده : |

سلام همسفرا

 در عجب این دنیا و رسم زندگی ما آدمیان .....

 سخت همدیگر رو می پذیریم  اما به آسانی فراموش می کنیم ...

 همسفرا کجایین ؟ تو چه حالی هستین ؟ تا حالا فکر کردین اونی که صندلی کناریت بود الان حالش چطوره ؟

نه ... میدونم اولین کلمه ای که ما یاد گرفتیم مشکلات زندگی هست که تکرار می کنیم . حتی خود من ؟؟؟

همسفرا لحظه های زیادی کنار هم گذروندیم ، خندیدیم حتی به کوچکترین چیز اما از ته دلمون، گریه کردیم و اشک ریختیم و ما هم شدیم خاطره ... دیدید ، دوباره رسیدیم به رسم دنیا که تکرار می شه و تکرار ....

دوستان ... دلتنگم برای اون خنده و گریه ها و اشک ها ...

اتوبوس هشتیا و شهدا تنها جایی هست که میتونی حرف بزنی بدون اینکه بهت خرده بگیرن ....

بدجور دلم هوای زیارت عاشوراهایی کرده که حرف زیادی داشتن  اما بدون تجملات  ......................

برام دعا کنید ، شاید آروم بشم .................. و ممنون



تاريخ : شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, | 1:24 | نویسنده : |

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی

                                                     خوب لااقل حرفی بزن مرد حسابی

یک بار هم از گیر دار قاب رد شو

                                                    از توی سیم خار دار قاب رد شو

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی

                                                        جامانده ای در ماجرای بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است 

                                                           بر گرد عمو جان بر گردد

بچه ها این روز ها سالروز شهادت عموی مفقو دالثر منه و ما دیشب برای زنده کردن نامش توی خونمون با همرزماش مراسم ختم قران داشتیم جاتون حسابی خالی بود ومن به نیت اتبوس شماره8 جز 8 رو خوندم

اگه میخواید و دوست دارید که دعای این شهیدبزرگ نسیبتون بشه براش فاتحه ای بخونید

گمنام من که خودش هم به همرزماش وعده داده بود که بعد از شهادتش مانند حضرت زهرا قبر نداره

هست به نام  سردار شهید علیرضا پاپی مسول اطلاعات عملیات که در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به رفیع شهادت رسید  



تاريخ : جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, | 17:31 | نویسنده : |

سلام بچه ها

این سلامم بوی اشک داره...

حلالم کنید...

حلالم کنید اگه شوخیهام باعث ناراحتیتون شد به جون خودم قسم میخورم فقط میخواستم وقتی من شادم شما هم شاد باشید...

حلالم کنید...

شاید این آخرین پستم باشه شایدم نباشه اما احتمال نباشه خیلی کمه...

واسم دعا کنید که ... 

اگه موجب ناراحتی و اذیتتون شدم عذر میخوام و میخوام که منو حلال کنید...

به خدا میسپارمتون



تاريخ : چهار شنبه 28 دی 1391برچسب:, | 19:49 | نویسنده : |

بالی دهیدبه وسعت هفت اسمان  مرا

من

هرچه میکنم به شهیدان نمیرسم  

سلام ازمحفل عاشقانه شما خوشم امده شرمنده شهدا منو با شما اشنا کرد امید وارم تو راه شهادت همگی در مقابل مولایمان سربلند باشیم



تاريخ : سه شنبه 20 دی 1391برچسب:, | 20:29 | نویسنده : |

سلام به تمام بروبچ فعال و غير فعال اتوبوس8

بچه ها من خيلي ناراحتم كه همتون اعتصاب كردين و فقط چند نفر كه واقعا دستشون درد نكنه، ميان وسر ميزنن و با گذاشتن مطلب يا نظر حضور سبزسبزسبزسبزشونو اعلام ميكنن، اما بقيه ستاره سهيل شدن كه خود ستاره سهيل هم خودشو گم كرده من موندم شماها چرا هنوز تو كف و دنبال اين ستاره ي بخت برگشته هستين!!!!!

من با ذوق و شوق اومدم اين وبلاگ كه با سر زدن بهش احساس ميكنم وجود دارم و هر كس كه به اينجا مياد و بودنشو اعلام ميكنه رو بحساب يه ديدار تازه با خودم و تمام بروبچ ميدونم، ديداري كه از صدتا ديدن باارزش تره، لطفالطفالطفا اين حس رو تضعيف نكنيد.

دوستان، همشهريان و غير همشهريان لطفا فرار نكنيد بخدا ما لولو نيستيم مخصوصا من كه اينقدر مهربونم و وابسته و عاشق اين وبلاگ....

البته يه جاهايي هم بچه هايي كه اسمشون هست اما خودشون نيستن بي تقصيرن و مقصر اصلي مدير جونمونه كه ... (دعا كنيد دستم بهش نرسه،..................................... اگرم برسه هيچ كاري هم نميتونم بكنم پس لطفا فقط دعا كنيد..)

بچه ها از همتون ممنون كه حرفاي منو به شوخي نميگيرين و تندتندمياين و سر ميزنين و به عبارتي از اخطارم ميترسين و هيچ كاري هم نميكنيد

تورو خدا بچه ها لااقل بخاطر منكه اينقددددددرررررر زيااااااد معتاد شدم به اين وبلاگ بياين (مخصوصا نويسنده ها) و غير از سر زدن و خوش خوش رفتن ، مطلب و نظر بدين حتي اگه شده در حد يه سلام و خداحافظي

همتونو دوست دارم و به خدا مسپارمتون با وجدانتون اما بيشترترتر كساييكه ميان(در آينده و بخاطر اعتراضيه من) و كساييكه ميومدن و منو ذوق مرگ ميكردن



تاريخ : 23 آذر 1392برچسب:, | 17:39 | نویسنده : |

برگی شدم به دست بادم دادند تا فصل حضور امتدادم دادند

ایینه نبودم لیکن  بودن درسی بود که هشت سال یادم دادند

امید وارم این تازه واردو تو جمع مقدستون راه بدید التماس دعا


سلام دوست عزیز و بزرگوار

شما سرورید، صددرصد شهدا به اینجا دعوتتون کردن و قدمتون رو چشم ما جا داره

مدیر وبلاگ



تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:, | 19:53 | نویسنده : |
با سلام و تسلیت ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان سیدالشهدا اباعبدالله الحسین(ع)
بچه ها دیدن این تصاویر دلم رو حسابی هوایی کرد، یادش بخیر اسفند 90 معراج شهدای گمنام...
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه
تبادل شهدا در مرز شلمچه


تاريخ : دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

 



تاريخ : چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, | 14:13 | نویسنده : پلاک |

 

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)

رویای وجودم پراز شمیم تو شد

  خواندی مرا با تمام ناخوش احوالیم

گره های پنجره فولاد را باز کردی اما

سهم من از سوغات فردا یادتان نرود

ممنونم



تاريخ : چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, | 14:4 | نویسنده : پلاک |

از روزهاي آفتابي اسفند 90 آنچه اکنون براي ما باقي مانده تنها مشتي خاطرات ازخاک های خوزستان است که گه‏ گاه در لابلاي افکار وجودمان ورق میزنیم و نیمه دوم اسفند 90 را مرور میکنیم، می خوانیم و آرزو میکنیم ای کاش...

آن روزها چشم هایمان متفاوت تر از همیشه اطراف را مینگریست، چشم دلمان به دل خاک های فتح المبین و فکه و ... خیره شده بود

روزهایی متفاوت، حسی متفاوت، شنیده هایی متفاوت، دیدنی هایی متفاوت، متفاوتِ متفاوت

آری فکه و طلائیه و شلمچه مثل هیچجا نیست...

اما افسوس...

غروب ها زود به زود میگذشت تا اینکه غروب آخر فرا رسید

غروبی که پایانش آغاز دلتنگی بود....

آری روز اول که به آن خاکها دل دادی باید به دل کندن هم فکر میکردی...

اما نه دل دادن و نه دل کندن، هیچیک دست من و تو نبود و همین دلتنگی هاست که برای خیلی ها خاطراتی از خاکوخورشید رقم میزند...(به ادامه مطلب بروید)



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1398برچسب:, | 19:12 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام بچه ها

بچه ها دلم گرفته یکی از اطرافیانم بهم میگه پیش خدا عزیزی اما خودم اینجوری فکر نمیکنم من یه گناهکار به تمام معنام ،بچه ها یکی امروز بهم گفت شاهچراغ رو زیاد دیده و شاید در آینده نزدیک هم ببینه بچه ها برام دعا کنید منم برم فقط یکبار رفتم و حسشو هنوز یادمه و با تمام وجود دوسش دارم بچه ها منم میخوام برم شاهچراغ...

بچه ها ای کاش میشد درخت کاش هام رشد میکرد یا حداقل جوونه میزد تا من این حس دل گرفتگی رو در حد گریه کردن نداشتم.

الان دلم میخواد یا زیر آسمون پرستاره ی بیابون باشم یا تو خاکی که پا گذاشتن توش برام شده یه آرزو یا تو شاهچراغ یا توی یکی از حرم های کره زمین اما با این تفاوت که هیچکس منو نشناسه و نبینه تا بتونم راحت فریاد بزنم و با خدام صحبت کنم تا آروم بشم و این بغض لعنتی رو از اسارت درش بیارم و بهش بگم کمکم کن که دیگه نعمتاشو نادیده نگیرم، بهش بگم منو ببخشه بخاطر تمام اشتباهات و گناهام.

عاشق کربلا اسم این وبلاگ رو گذاشته هدیه شهدا، بچه هایی که از این هدیه دارین فیض میبرن برام دعا کنین که...



ادامه مطلب
تاريخ : 2 آبان 1391برچسب:دلم گرفته, | 22:42 | نویسنده : |

امشب یه جور دیگه به وبلاگ سر زدم . من هر شب یه مهمان ناخونده وبلاگ هستم ، دلنوشته ها رو می خونم ولی هیچ وقت در مورد اینکه  حرفی یا نظری بگم اصراری نداشتم . ولی امشب دلم خیلی هوای هویزه و طلاییه و... کرده .یاد همسفرا  ،  اشکا ،  دل لرزیدنا ،خاطره ها افتادم .  یکی از مسافران این  سرزمین باهام تماس گرفت و خداحافظی کرد ... دلم لرزید ... آخه منی که هیچ وقت در مورد شلمچه و یادگاریهای جنگی فکر نمیکردم ... اصلاً نمی دونستم چه خبر هست ، طلب شدم و برای این مسافر خیلی چیزا رو تعریف کردم از آرامشی که اونجا بدست آوردم ، از اینکه فقط یه خاک نبود، یه عالم دیگه بود و مسافر رو خیلی هوایی کردم و اون هم خیلی دلش می خواست اونجا رو ببینه و قسمتش شد......

امشب به دلنوشته ها و وبلاگ یه جور دیگه دلبستم .. حتی امشب با مسافر به مزار شهدای گمنام هم رفتیم ...

ذهنم خالی ازهمه دغدغه های زندگی شد ... زیارت کردم و یه گوشه نشستم و به  شهدا گفتم :

یه بار دعوتم کردید هنوزم با خودم میگم یه خواب بود ، نه یه رویای بود ولی خیلی خوب بود .آرزو می کنم هر کس تا حالا روی خاک مقدس شلمچه و... سجده نکرده ، قسمتش بشه و من رو سیاه هم یکبار دیگه اگه عمری باشه دوباره دعوت بشم و آروم بگیرم  ...........................  به امید آن روز



تاريخ : 24 مهر 1391برچسب:, | 1:12 | نویسنده : |

سلام

امروز که شنبه ابجیم زنگ زده که ساعت 11 میرسه و تا اون موقع اصلا خوابم نمیبره تا بیاد بوش میکنم که کهنه نشه و گوشیشو میگیرم که اولین نفر خودم عکساشو ببینم



تاريخ : 22 مهر 1391برچسب:, | 21:14 | نویسنده : |

 

با سلام به تمام شما دوستداران شهدا
امروز که سه شنبه است خیلی ناراحت و خوشحالم ، خوشحالم چون ابجیم که سال دوم دبیرستانه امروز به آرزوش نزدیک شده و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشه آرزوش رفتن به خرمشهر بود و امروز ساعت 11 صبح حرکت کردن، خیلی خوشحال بود خیلی ، ناراحتم چون منم میخوام برم اما باید صبر کنم تا وقتی که نوبتم بشه و شهدا بهم اجازه ورود به خاکی رو بدن که دیوانه وار چشم انتظار لمس و استشمامشم ، شنیدم قبل از عید نوروز از طرف دانشگاهمون میبرن اما متاسفانه چون تعداد زیاده قرعه کشی میکنن و اینجای نامه ست که سخت میشه و واقعا واسم سخت و شایدم اشک آوره اگه انتخاب نشم و مثل پارسال که وقتی فرداش میخواستن بچه ها رو ببرن فهمیدم دانشگاه یه همچین برنامه هایی هم داره و میتونه منو به آرزوم برسونه اما اینو میذارم به پای نطلبیدنم و قسمت نبودن ، چون واقعا قسمت نبود که برم و بنر به اون بزرگی رو که هر روز از کنارش رد میشدم رو نبینم و دقیقا همون روزیکه جمعش کردن ببینم و بخونم ، یعنی وقتی که قرعه کشی هم تمام شده بود ، اون روز خیلی ناراحت بودم و وقتی که تنها شدم یه دل سیر گریه کردم ، روز حرکت بچه ها رفتم پیششون و ازشون خواستم دست راستشونو رو سر منم بکشن و وقتی پاشون به اونجا رسید برام از ته دل دعا کنن که سال بعد منم بیام و اون لذت با شهدا هم قدم شدن رو احساس کنم . نمیتونم اینو نگم اما به تمام کسایی که امروز رفتن حسودیم میشه و دوست داشتم منم باهاشون باشم ، البته ناگفته نماند که تمام این احساساتم خوب و دوست داشتنیه و از نوع خبیثانه نیست .
خدایا تو دانی که من عاشقی بیش نیستم عاشقی که دیوانه وار دوست دارد با شهدای تو هم صدا و همراه شود و در کنار آنان تو را بیشتر و نزدیک تر احساس کند ، اما خدایا حتی اگر نبینم مکانی را که تمام شد جانشان برای تو ، باز هم تو را شاکرم که همیشه با منی .
"هر کدام از ما در گوشه ای هستیم تنها ، اما در یک راه"
...دوستان لطفا برام دعا کنید...

 



تاريخ : 22 مهر 1391برچسب:, | 21:12 | نویسنده : |

 

 

انتظارم برای امروز بود ..

همه آمدند ..تنها من جاماندم

نمی دانم شاید آنجا ، جایی برای من نبود ،شاید خواسته ام آنقدر کوچک بود که به چشم نمی آمد ...

شاید اصلا قرارمان را فراموش کردید ؟!!!

یادتان نیست ؟!

         می دانم

              گره هایم برای پنجره فولادت کافی نبود ...

               آقای من ، کبوتر دلم خیلی وقت است انتظار حضور را می کشد ... 



تاريخ : دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, | 14:14 | نویسنده : پلاک |

سلام به تمام شما دوستان اتوبوس شماره 8

امروز یا همون فردا ولادت امام رضا (ع) هستش و من به تمام شما دوستان تبریک میگم.

من آخرین باری که رفتم مشهد3سال پیش بود و قبل از اون توی 9 یا 7 سالگی رفتم یا بهتر بگم طلب شدم واسه یه سلام و یه حس خوب که تا عمر دارم اون حس از یادم نمیره و با دنیا دنیا عوضش نمیکنم.

دلم براش تنگ شده و ای کاش میشد امروز صبح اونجا بودم و از نزدیک عوض کردن پرچم رو میدیدم و یه دل سیر با آقا درددل میکردم که چرا دیر به دیر ما رو طلب میکنه و از دل تنگیم بگم از عشقم و علاقم بهش و اون حس غیر قابل وصفی که توی حرمش دارم و احساس میکنم خالی از هر چی کینه و حس بدم. دوست دارم آقایی

پسر عموی ناتنیم که حکم برادرمو داره و من صداش میکنم داداشی ، واسه کار توی نظام نمیدونم چی چی و کامل شدن دورش رفته مشهد و برای هر مراسمایی که توی حرم یرگزار میشه نقش محافظ یا حکم بازرسی که کمتر پیش میاد رو داره و به گفته خودش اصلا دلش نمیخواد که فارغ التحصیل بشه در صورتیکه تو شهر غریبه اما تمام انرژیشو از نماز صبح هر روزی که توی حرم میخونه میگیره و میتونه غربت رو تحمل میکنه .امروز صبح ازش خبر گرفتم که خوشبحالت که اونجا یه نقش کوچیکی داری واسه خدمت به آقا مخصوصا الان و فردا ، خندید و گفت نگو که داغ دلم تازه میشه پرسیدم چرا گفت اومدم چند روز مرخصی و الان زاهدانم، باورتون نمیشه اما به جای اینکه ناراحت بشم کلی خوشحال شدم و حس حسادتم فروکش کرد که اونم مثل من دلش بغض اونجا بودن رو داره وقتی دید خوشحالم کلی خندید و به اسم حسود صدام کرد. اما وقتی اومدم خونه دیدم اینجاست و با بابام داشت صحبت میکرد که به بابام گفتم دیدین شبکه سه رو امروز؟ گفت نه و منم که از خدا خواستم و چکیده ای از چیزایی که دیده بودم رو تعریف کردم و بعدش که حرفام تمام شد چشمم افتاد به صورت داداشیم که داشت گریه میکرد و بابام داشت ما رو نگاه میکرد و به جفتمون دستمال داد که من تازه متوجه شدم کلی گریه کردم و تمام صورتم پر از خیسه . جاتون خالی کلی بعد از این صحنه خندیدیم و داداشی قضیه حسادتمو به بابام گفت و حالا یکی پیدا نمیشد جلوی بابامو بگیره که دلش به درد اومد از بس که خندیده بود. خلاصه جاتون خالی تو تعریفام طوری بودم که احساس می کردم واقعا اونجام و صدای محمود کریمی تو گوشم موج میزد و منو وادار می کرد که بیشتر بگم و اون حس رو کاملا طبیعی ابرازش کنم و بابام درکش کنه که بیشتر خودم رفتم تو حس تا پدر گرامم . اما امروز رو خیلی دوست داشتم. خدایا به خاطر امروز و فرداهام ازت ممنونم



تاريخ : 6 مهر 1391برچسب:, | 20:30 | نویسنده : |

سلام به همه دوستان عزیزی که همیشه به این وبلاگ لطف دارن و داشتن.

اول از همه: آقاجون تولدت مبارک!!

میدونم عنوانی که برای این پست انتخاب کردم خیلی طولانیه اما خلاصه همه حرفهایی هست که میخوام بزنم!

دقت کردی وقتی بعد مدتها میری مشهد از همون راه دور و نرسیده به آقا سلام میکنی و ازش تشکر میکنی که طلبیدت که بیای؟شایدم قبل از راه افتادن از خونه و شهر خودت غسل زیارتت رو کرده باشی!باخودت میگی به محض اینکه رسیدم اولین جایی که میرم حرمه. همیشه رسم اینه که اول به بزرگترها سرمیزنن حالا که اومدم مشهد اول میرم به صاحبش عرض ادب میکنم و بعد به بقیه برنامه هام میرسم. وقتی وارد میشی اگه به دور و برت یه نگاه بندازی آدمهایی رو می بینی که از شهرهای دور و نزدیک به عشق آقا اومدن مشهد.اون لحظه فکرمیکنی چقدر باهاشون هم حسی!جلوترکه میری ازدحام بیشتر میشه، این یعنی داری به ضریح نزدیکتر میشی و دلت پرمیزنه و زودتر از پاهات مسیرشو پیدامیکنه.

بین جمعیت کسایی رو میبینی که با لباسهای متحدالشکل مشکی وایستادن با لبخند به همه خوشامد میگن و... فکر میکنی چه خوب میشد اگه حتی واسه یه روز، نصف روز یا حتی چند ساعت فارغ از هر پست و شغل و عنوانی که داری بعنوان خادم آقا امام رضا(علیه السلام) بتونی به زائراش کمک کنی. از جفت کردن کفشهاشون گرفته تا غبارروبی حرم و ضریح و دم غروب پهن کردن فرش برای نمازهای جماعت و ... مهم نیست کاری که انجام میدی چقدر کوچیک یا کم باشه مهم اینه که با دلت داری برای کی کارمیکنی.قلبت بهت میگه و مطمئنی آقا یه جایی که حتی فکرشم نمیکنی نظری بهت میکنه و تو موقعیت هایی دستت رو میگیره که خودتم باورت نمیشه...

 

حقیقتش شنیده بودم که هرکسی نمیتونه خادم حرم بشه، روهمین حساب هیچوقت هم پیگیرش نبودم. اما امروز خیلی اتفاقی این سایت(که آدرسشو در ادامه متنم میذارم)پیداکردم. با ثبتنام کردن توی این سایت میتونین یه روز رو به دلخواه خودتون بصورت غیرمستقیم خادم آقا امام رضا(علیه السلام)بشی. یه روزت،24ساعتت رو هدیه میکنی به ایشون. باید حس خوبی باشه.

آدرس لینکش رو میذارم. امیدوارم استفاده کنین :)

http://ch3.ir/samtekhoda/index.php?option=com_rsform&Itemid=294

اقا جون دل همه ماها واسه آب خنک سقاخونه و صدای نقاره هات تنگه کاش یه نگاهیم اینور مینداختی...

التماس دعا؛سیب



تاريخ : پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, | 12:27 | نویسنده : سیب |

سلام و خسته نباشید به تمام دوستان اتوبوس شماره 8

من برای اولین بار بعد از سالها که اینترنت رو شناختم توی این وبلاگ عضو شدم اونم به دو دلیل اولش آشناییت حضوری با چند تا از همسفران اتوبوس شماره 8 و اونا ازم خواستن که واسشون اتوبوس شماره 8 رو فانتزی و با خطی که من در مواقعی که بیکارم و حسی خاص بهم دست میده هرچی جلوم هست رو خط خطی میکنم که باعث میشه تمام جزوه هامو حتی اگه بدردم نخوره رو نگه دارم و به کسی ندم و به همین خاطر گاهی اسم خسیس رو روم میذارن و این نوشته ها گاهی زیبا و جذاب میشه و گاهی زشت و کدر اما هرچی هست من عاشقشونم و دوسشون دارم و اسمشو گذاشتم خط در گرافیک ، در صورتی که معنی اصلیش اصلا اینجوری و اینی نیست که من کار میکنم، در واقع زدن انواع آرم ها و فونت های جدید و نو هستش که نوشته های من تقریبا شبیه شونه. من تا امشب نمیدونستم که این سایت قضیه اش چیه فقط میدونستم که یه همچین سایتی وجود داره و دلیل دومم واسه علاقه ی وافرم به خرمشهر ، شلمچه ، هویزه ، جنگ و... ست اما چشم انتظارشم. که با دیدن سایت و نوشته های دوستان و عکساشون دیوانه شدم و الان در خدمتتون هستم. من رشتم تو هنرستان گرافیک بوده والان دانشجوی سال دوم نگارگری ام و تا جایی که بتونم و وقت کنم به این سایت که الان طرفدار پروپاقرصشم سر میزنم و اگه بتونم مطلب و عکس که عاشق گرفتنشم واستون میذارم اما شمام باید کمکم کنید چون :

1-تازه واردم و تقریبا نابلد و نادون

2-ادبیات فارسی و انگلیسیم زیاد خوب نیست و اگه جایی سوتی دادم شما بهم کمک کنین

3-زیاد از پیچیدگیه اینترنت و کامپیوتر سر در نمیارم و گاهی خیلی زیاد می هنگم وخرابکاری میکنم در حد سخت افزار

4-چشم انتظارم و مثل شما آب دیده و منتظر دیدار مجدد نیستم

 5-عاشق اون مکانم(خرمشهر) که واسم حکم کربلای ایران و دوم رو داره

شرمنده اگه پر حرفی کردم این مدلمه تا یکی رو میبینم که باهاش همدل و هم دردم هول میشم و میخوام عقده ی چندین سالمو خالی کنم اونم تو این زمینه که چاکرشم تا ته دنیااااااااااا.....

دست خودم نیست اما باید بگم دیونشم به مولا

کوچیک تمام دوستان اتوبوس شماره 8 ، عشق خرم شهر

 

 



تاريخ : 5 مهر 1391برچسب:عشق خرم شهر,اتوبوس شماره 8, | 23:27 | نویسنده : |

 

سلام

امیدوارم حال همه بازدیدکنندگان و نویسندگان عزیز وبلاگ خوب باشه و ایام به کامتون.

راستش یه خبر خیلی خوب و بهتر بگم یه سورپرایز براتون داشتم که گفتم بهتره اولش این ویدوئو رو پیشکش کنم به ساحت مقدس آقا امام زمان و روح مطهر شهدای عزیزمون و بعدش از هدیه شهدا بگم...

 امیدوارم که خوشتون اومده باشه و به قول دوست عزیزمون پلاک وجودتون تازه شده باشه...

حالا نوبت میرسه به این وبلاگ که هدیه شهداست...

میدونم که واسه همه بازدیدکنندگان و همسفران عزیز عنوان وبلاگ یه سؤال شده و همه مشتاقانه منتظرند که زودتر از این راز، پرده برداشته بشه

اول بخاطر اینکه تا حالا منتظرتون گذاشتم عذر میخوام وبعدشم بهتون مژده بدم که داستان هدیه شهدا نوشته شده و تا هفته دفاع مقدس یعنی روزای پایانی همین ماه روی وب قرار میگیره


پ ن: همسفران عزیز جهت دریافت این ویدوئو با کیفیت فول hd میتوانند به دفتر بسیج دانشگاه مراجعه کنند.

از همتون التماس دعای ویژه دارم.

در ادامه مطلب متن مداحی این ویدوئو



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : عاشق کربلا |

چرا همیشه منتظر یه حادثه هستیم تا بتونیم به خودمون یه حرکت بدیم .؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی وقته دنبال یه چیزی می گشتم ، تا حال و هوای وبلاگ دوبار جون بگیره ، آخه احساس می کردم دیگه وبلاگ اون وبلاگ قبلی نیست ، تا اینکه سخنرانی حاج حسین یکتا ، راوی راهیان نورکه بهار 91 رفته بودن شلمچه ، توسط یکی از دوستای خوبم بدستم رسید و گوش کردم .

میدونید درباره چی صحبت می کرد؟؟؟

حاج حسین یکتا و یک کاروان ، که بعد از غروب شلمچه و نماز ، شلمچه و یادمان مونده بودن و یه جمع خصوصی با شهدا داشتن. یه جورایی میگه وقتی ما از اونجا رفتیم چه اتفاقی افتاده و چه حالی داشتن زائرای خصوصی شهدا..............

گوشش کنید وجودتون تازه می شه...


 
برای دانلود فایل ها بروی لینک های زیر کلیک کنید

برگرفته از وبلاگ راهیان نور 90 زاهدان



تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, | 10:54 | نویسنده : پلاک |

 

دستانم خالی

   ونگاهم

    پراز تبسم دیروز بود

چشمانم خیره به اندیشه ای که در پس کوچه دیروز جاماند

غافل از فردایی زیبا

   غافل از گام هایی که می دانم با دعای تو جان گرفته اند

باورم را رنگ زدی

    نه با تفکرات من 

             نه با مرزهای دیروز

                       فراتر از وجود من

                        و این همان بود

                                   گام آخر....

 

 

شهدای گمنام امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.

عکس فوق مربوط به مزار 8 شهید گمنام است که هر کدام از آنها در یک عملیات شهید شده اند :

کربلای 8 شلمچه ، سن 19 ساله

عملیات پاسگاه زید ،سن 20 ساله

عملیات رمضان ،سن 20 ساله

عملیات طلائیه خیبر، سن 18 ساله

عملیات میمک ،سن 19 ساله

عملیات محرم شرهانی ،سن 24 ساله

عملیات وافجر 4 ، سن 20 ساله

عملیات کربلای 5 ، سن 17 ساله

با رفتن به مزار این شهدا ،برای لحظه ای خودم را در شلمچه ، طلائیه و فکه احساس کردم . دلم می خواست این شهدا رو بهتون معرفی کنم و با عکسی ، مزارشون را بهتون نشون بدم.

التماس دعا



تاريخ : دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, | 22:52 | نویسنده : پلاک |

 

ای کاش اینبار هم نگاهم می کردی

    خودت می دانی دلم برایت تنگ است

                    فاصله ها دیگر تاب بهانه شدن را ندارند

ببین ، من آمدم      

     گام های آخر را تو برایم بردار

                          حرف های ناگفته را می دانی

                                 بگذار لحظه ای وجودت را حس کنم   

        باورم تشنه نگاه توست

                     گام آخر را بردار.............

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:20 | نویسنده : پلاک |

کم کم لحظات اول نزدیک میشه اما اینبار مثل قبل نیست .اونموقع  آغاز خاطراتمون بود اما الان...

اولین هوای زندگی از پادگان کرخه وجودمون رو پر کرد ، اون شب اصلا باورمون نمی شد که بالاخره آمدیم ، آخه اصلا قرار نبود بیایم. آمدن ما دست خودمون و دیگران نبود....

به بهانه های مختلف ، می رفتیم بیرون از سوله و به اطراف خیره می شدیم، یعنی واقعا آمدیم خوزستان؟؟؟

اون شب کلی از خودمون و اطراف عکس گرفتیم ، حالمون دست خودمون نبود ، خیلی خوشحال بودیم ، شاید بخاطر خبرایی بود که بعد از نماز مغرب شنیدیم!!!!!!!!!!!!!!!

صبح روز بعد سریع آماده شدیم و به سمت فتح المبین حرکت کردیم ، از اونجا بود که به خودمون اجازه ندادیم با کفش وارد بشیم ، هرچند وقتی از مکانهایی که پر از سنگ ریزه بود به سختی حرکت کردم اما حس خوبی داشتم...

 خاکریزای منطقه فتح المبین خیلی برام جالب بود و دلم می خواست برم بالای تپه ها اما تابلوهایی که روش نوشته بود " خطر مین " بهم این اجازه رو نمی داد، در اون لحظات خیلی افسوس خوردم که چرا اون موقع ها نبودم .........

قسمت های مختلف فتح المبین تابلوهایی رو به شکل لاله درست کرده بودن و روش نوشته بود شهید گمنام .. من شنیده بودم ، از اون مکانها شهید گمنام پیدا کردن و بخاطر همین اون نمادها رو گذاشتن...

با اینکه فتح المبین اولین مکان بود و وقتش بیشتر از جاهای دیگه نبود اما خوب تونست جای خودش رو توقلبها پیدا کنه .

حرکت به سمت فکه آغاز شد. فکه معبری به سوی آسمان....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:11 | نویسنده : پلاک |

بازم جا موندیم... از شهدا... از کاروان عشاق شهدا...

امشب بیست و دوم خردادماه نود و یک .مجری اخبار ساعت9:30 :  
"کاروانهای راهیان نور از سراسر کشور وارد مناطق عملیاتی غرب در استان کردستان شدند..."
تموم فکر و ذهن و هوش و حواسم رفت طرف تلویزیون. حس کردم یه چیزی تو دلم فروریخت یه چیزی یه حسی که خیلی وقته دلم واسش تنگ شده ، جسمم پای تلویزیون بود اما قلب و روحم با "برگزیده هایی" بود که داشتن از تپه ها بالا میرفتن و توی سنگرها سرک میکشیدن. دلم با موج چادر مشکی دختراش تکون میخورد و مث چپیه ای که دور گردنشون بود به تک تک جاهایی که دوربین نشون میداد گره میخورد....
گزارشگر: شما از کدوم استان اومدین؟
پسر16-17 ساله: استان اصفهان
گزارشگر: از اینجا اومدن چه درسی گرفتین؟
پسر: درس رشادت و آزادگی ...  
---
گزارشگر: از اینکه اینجایین چه حسی دارین؟
خانومی در حالیکه رو صندلی اتوبوس می نشست: احساس میکنم رو بال ملائک قدم میذارم...
 
چقدر اتوبوسشون شبیه اتوبوس ما بود با همون رنگ نارنجی قشنگش. احساس کردم جاموندم. راست میگفت، واس همینه که آدم اونجا احساس آرامش میکنه نه یه آرامش ظاهری و تصنعی، آرامش عمیق قلبی.
میگن اسم قلب رو واسه این قلب گذاشتن چون هرلحظه ممکنه اوضاعش تغییرکنه. یه لحظه خوبه دو دقیقه بعد میبینی به هم ریخت و کلاً از این رو به اون رو شد... این واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد اما خیلی از بچه ها از جمله خودم تو اون یک هفته ای که رفتیم زیارت قلب هامون فقط یک رو داشت...
کاش دوباره قسمت میشد...
 خوش به حالشون. الان می فهمم "دعوت" شدن یعنی چی؟ "کاروان راهیان" یعنی چی...
کاش میشد....
التماس دعا

پی نوشت: امروز24م تیر سالگرد شهدای مسجد جامع زاهدانه،از فاصله دور یا نزدیک برای شادی روحشون صلوات..



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 10:12 | نویسنده : سیب |

خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود و تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت و تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد و بیشتر میخرد و او تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند و وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید و وقتی همه تنهایت .... .

 

دوستان عزیز تقاضا دارم در صورت نظر دادن  از دیدگاه  خود متن را کامل کنید

ممنون .



تاريخ : جمعه 23 تير 1391برچسب:, | 23:33 | نویسنده : کمیل |

 

لحظات وداع کاروان راهیان نور دانشگاه های سیستان و بلوچستان

غروب 22 اسفند 90 شلمچه

با تشکر از دوست عزیزمون آقا محمد که کد این ویدیو رو در اختیار ما قرار دادند.(جهت مشاهده از مرورگر اکسپلورر استفاده کنید)



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 20:42 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

با سلام به همه همسفرای خوبم

 

۲ساعته دارم فک میکنم چی بنویسم

اما فقط اینو میتونم بگم

میدونم شهدا خیلی دوستتون دارن واسه من دعاکنید

التماس دعا



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 10:37 | نویسنده : همسفر |

 

مثل همیشه زودتر از اتوبوس های دیگه به محل اسکان رسیدیم .
خستگی برامون معنایی نداشت ، ساکهامون رو برداشتیم و تا خوابگاه با هم مسابقه دادیم . اون شب ما به فکر این بودیم که روی تختهای بالایی راحت تر خوابمون می بره یا تخت های پائین ..!! ، غافل از اینکه در گیر و دار تفکرات ما بچه های دیگه اصلا جایی برای خواب نداشتن و مجبور شدن اون شب رو داخل اتوبوس به سر ببرن.
روزای قشنگی داشتیم و حسابی سحر خیز شده بودیم ، ساعت 3 بیدار باشمون بود آخه دوست نداشتیم نماز جماعت رو از دست بدیم .

بالاخره آماده رفتن شدیم ، یعنی امروز مقصد کجاست ؟؟ قراره کجابریم ؟؟؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 20:2 | نویسنده : پلاک |

با اجازه از شهدای عزیز

 می دونم این وبلاگ مال شماست اما چون وجود شما باعث شده من با خیلی ها آشنا بشم دلم می خواد یه چند خطی برای دوستای خوبم بنویسم :

دوستای مهربانم

همون چیزی که مدتها بود ازش وحشت داشتم به سراغم آمد . دیگه تمام شد ، امروز و  فردا کردن دانشگاه تمام شد ...تمام  تمام ... همه رفتن ما موندیم و تنهایی !!! دیگه به چه بهانه ای بیایم دانشگاه ؟؟؟ این روزا یاد حرفای راویان راهیان میفتم که می گفتن : مکان ها به خودی خود ارزش ندارن ، این افراد هستن که به خاک ارزش و بها می بخشن ، دانشگاه هاتف برام خیلی عزیز بود ، اما الان که بچه ها رفتن می فهمم این دانشگاه نبود که برام ارزش داشت ، تک تک بچه ها بودن ، شاید خیلی وقتها برای دیدنشون آمدن به دانشگاه رو بهانه می کردم ..

کاش یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه همه دور هم جمع می شدیم ؛ خدایا این روزا چقدر حالم بد شده ، همش خودم رو گول میزنم و میگم نه تمام نشده ، بازم وقت هست ، بازم می تونیم همدیگرو رو ببینیم ، خدایا نمی دونم با این دلتنگی چکار کنم ...

انگار شب آخر راهیان دوباره داره تکرار میشه ، اون روزا واقعا دیدار دوباره ای وجود داشت اما الان .............

باورش برام سخته ، بزارید خودم رو گول بزنم شاید اینطور بتونم این روزا رو تحمل کنم ، تا حالا این قدر زاهدان برام دلگیر نشده بود ، تا قبل از فارغ التحصیلی دلم خوش بود به اروی غرب ، اما وقتی فهمیدم اونم منتفی شده حسابی.............

زاهدان ، تو که بی وفا نبودی ، همه از خاک دامن گیرت می گن ، شاید این دامن گیر بودنت دوباره ما رو دور هم جمع کنه ..

نمی دونم الان حال بقیه چطوره ، اما مطمئنم بهتر از من نیست .

از همه دوستای خوبم می خوام خواهش کنم ، اگر من و بقیه رو فراموش کردید ، وبلاگ رو فراموش نکنید و سراغش بیاین ، وقتی اسم شماها رو پایین نوشته هاتون میبینم آروم میشم و برای چند لحظه دوریتون رو فراموش می کنم ..

وای که چه لحظه سختیه ، لحظه ی خدا حافظی ، هنوز یه روزم نگذشته ، اما دلتنگ همه بچه ها شدم ...

دوستای خوبم اگه یه روز قسمتتون شد و رفتید کربلا ، حتما ما رو با خبر کنید و بدونید این خبر میتونه بهترین خبر برای من و بقیه باشه و مشتاقانه منتظر شنیدنش از زبان تک تکتون هستم ...

ببینید ، ما که فقط چند ترم کنار هم بودیم چقدر جدایی برامون سخته ، حالا خودتون رو بگذارید جای اونایی که چند سال کنار هم بودن و جنگیدن، اما الان برای دیدن دوستاشون باید برن گلزار شهدا.....

بخاطر حرفام منو ببخشید ، امیدوارم همیشه سلامت ، شاد و پیروز باشید .

دلم به بهانه همیشگی گریست ؛ بگذار بگرید و بداند هر آنچه خواست ، همیشه نیست!...

یاعلی



تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 18:53 | نویسنده : پلاک |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد